روزی روزگاری عاشقی در گوشه ای نشسته و غم گرفته بود……
از یار و یاورش دور بود و غمی بالاتر از غم عاشقی در دل داشت ….
در حالی که اشک میریخت و هق هق دلتنگی به سر میداد
قاصدکی بر روی دستان اون نشست….. گویا از سوی کسی آمده بود……
قاصدکی که انگار شبنمی بر روی آن نشسته بود…..
شبنمی که بوی اشک میداد ، بوی عاشقی میداد و در نگاه آن شبنمی که
بر روی قاصدک نشسته بود چشمان خیس یارش نمایان بود……….
عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلویش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت
و با آن درد دل هایش را سر داد و بر آن بوسه ای زد
و در جواب با نفسی از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...
اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….
سنگینی اشکهای عاشق بر روی قاصدک مانع سفر کردن او شد.....
تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهای عاشق نیز بر زمین ریخت …..
عاشق از دلتنگی شکسته شد و معشوق نیز در آن سوی دنیا
همچنان منتظر قاصدک ماند تا از این انتظار تلخ پر پر شد....
نظرات شما عزیزان:
miti 
ساعت13:47---20 ارديبهشت 1391
سلام عسیـــــــــــــس!
بلاگ ناناسی داری!
به بلاگ من هم هر وقت تونستی سر بزن مطمئن باش پشیمون نمیشی از اومدنت! درضمن 4 تا صفحه داره که اگه هر چهارتاشو نیگاه کنی دیگه دلت نمیاد از بلاگم دل بکنی! حالا زود بیا تا دیر نشده! منتظر حضور گرمت هستم عسیـــــــــــسم!